حسین با ذوق وشوق خاصی زیر باران به جمع کردن برگ های پاییزی پرداخت و بعد من و پسرم شروع کردیم به درست کردن شکل ها یی از برگ ها و حسین در حین درست کردن کار دستی رنگ های برگ را برایم می گفت ودر زمان چسباندن وقتی می گفتم باید برگ کوچک یا بزرگ بده خواه نا خواه با اندازه برگ ها آشنا شد ودر آخر برگ های اضافه را روی پارچه ای ریختم و خواستم که روی برگ ها راه برود وهنگامی که او روی برگ هایی که حالا دیگه خشک شده بود قدم بر می داشت از او پرسیدم که زیر پاهاش برگ های زبر احساس می کنه یا نرم و او جواب درست را داد احساس او برگ های زبر بود در صورتی که وقتی برگ ها را در خیابان جمع می کردیم از او این سوال را پرسیدم گفت که برگ ها نرمند ودم آنها زبر ...اینطوری ...